سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به نام تویی که بی یاد تــ ـو در مردابم

 

 

وقتی کسی را عاشق خودت میکنی . . .

در برابـــرش مسئولـــی . . .

در برابـــر اشکهایش . . .

شکستن غرورش . . . .

لــحظه های شکستن در تنهایی . . . .

و اگر یـــادت بـــرود ! !

در جایـــی دیگر سرنوشــــت به یادت خواهـــد آورد . . . !!!

....

...

..

.

 .

..

...

....

 

این قانونِ روزگار است....چه بخواهی چه نخواهی............

زمین را خدا گرد آفرید تا بچرخی،بچرخی و در این دورها که داری به دور خودت میچرخی

سری به اعمالِ گذشته ات هم بیندازی !

تو،من،ما مسافریم!

در این گردش به دور اعمالها!

حالا که داری میگردی سعی کن چیزهایی که به دورشان میچرخی گردبادی نباشند

که خراب کنند و بگذرند

نه!

بگذار چون زمین به دور ماه یا نه ماه به دور زمین بچرخی که جز خیر چیزِ دیگری نمی رسانند به تو و به دیگران!

کمی بــــترس!باشد؟فقط کمی...

 

 

 

پ.ن:حالا عاشقانه بگو ای بی وفاترین،هرگز سری به  این دلِ شکسته میزنی؟

.

.

.

گردش شما از چه نوعی هست؟آره باشمام! شمایی که وجدانت به درد اومده؟پوزخند

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/11/14ساعت 11:38 صبح توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

و باز هم دلم تنگ آمده است....

تامل....

توجه ......

توسل.............

تمسک........................

به چه کس؟؟؟

برای چه؟؟؟؟؟؟

با کدام هدف؟؟؟؟؟

با توام ای دل............................................

میشنوی صدایم را؟

بر کدام ویرانه قدم گذاشته ای که اینگونه ویران گشته ای؟

یا نه،کدام ویرانه را در خود جای داده ای که اینگونه رنگ باخته ای؟

اصلا میفهمم چه می گویم؟

اصلا میفهمی چه می گویم؟

من دلم!

خود دل!

دل با دل که سخن نمی گوید!

نکن ای دل،ای دل!بگو عقل!بگو گوش!بگو چشم!

بشنـــــــــــــــــــو...

ببــــــــــــــــیـــــــن....

با عقل ببین ای دل!

بجای ویرانه عقل در خود جای ده!

بگذار بفهمی چه میگویند این جماعت..........................دل حرم خداست،غیر از خدا کسی را راه نده!


اما نمیشود:(

من دلم کمی نشستن در کنار مجنون میخواد ... در غروبی غم انگیز که برایم دل انگیز میشود

حالا تو گوش کن ای عقل!

دل حرم خداست .... این سرزمینی که دلم برایش عجیب تنگ میشود خودش حرم خداست....

حرمی که حرمی کوچکو نالایق را در بر میگیرد...

حرم در حرم میشود دلم!

میشنوی عقل؟

حتما میشنوی تو خود گوش و چشمی هستی بس شنوا و بینا!

بشنو.....

من مجــــــــــــنونم....مجنونِ مجنون:(

ویرانه ای که قدم گذاشته ام همین جاست....همین دنیای نفرت انگیز آدم ها

همین ویرانه ای که مرا با خود برده است تا انتهای یک ویرانگی!

اما نه یک لحظه مکث...صبر!

قطعه ای در این دنیا که خود آسمانی ست مرا نجات خواهد داد از غرق شدن در این دریای ویرانگی،

از همین دنیا!


مجنــــــــــــــــنون......نام یک جزیره است،که در طلائیه چون طلایی می درخشد.بیاد آوردی؟

من و تـــــــــــو  و مجنون در یک غروب بهاری طلائیه.....

عقل!عشق بازی ها کردیم...یادت هست؟

حالا دیگر آرام بگیر  و فقط دل بده ... پلک بزنی این بار هم دعوتی به این میهمانی:)



                                       پ.ن:دلم خیلی برای جزیره مجنون تنگ شده...................خعلی!

                                        قاطی شدن معنویت و مادیات تو این نوشته...حساس نشو:دی


 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/10/24ساعت 2:25 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

.

.

.

.

.

دیرگاهی است که لشکریان شیطان مرزهای قلبم را فتــــح کرده اند

 و به تاخـــت و تاز در ســــــرزمین های دلم مشغولند و نزدیـــــــــک اســت

که اخــــــــــــرین قلــــــــــــــــــــــعه های قلبـــــــــــم را فــــــــــــتح کنـــند.

لشکریان شیطان تمامی صفات حسنه ام،که سربازانم محسوب می شدند

 را به قتـــــــــــل رسانـــدند و به طرز وحشـــــــــــــیانه ای مثله شان کردند

 و به صـــــــــــــــــــــــــغیر و کبیـــــــــــــــر رحـــــــــــــــــــم نـــــــــــــــکردنـد

من در این هجوم وحشـــــــــــــــیانه نزدیک است که از ترس قلب تهی کنم

شیطان عیــــــــــــــناُ از همــــــــــــــــــــــان مــــــــــــــــــــــــــرزی رخنه کرد

 و به تدریج تمامـــــــی ملکـــــــــــــــم را به تسخیر درآورد که گمان نمیکردم

او از ناحیه ی دنیا دوســــــــــــتی و دنیا طلبـــــــــــــــــــــی در من نفوذ کرد

 و به تدریج تمــــــــــامی ســـــــــــــــــرزمین دلـــــــــــــــــــــــــم را فتح کرد.

دنیادوســـــــــــــتی و دنیا طلـــــــــــــــــــبی راس تمامی اشتباهات من بود.

 

اکنون این منم که بر بام آخرین قلعه ی قلبم ایستاده ام و همراه با تنها سرباز باقیمانده ام

 که زبده ترینشان هم هست یعنی "امید به خدا"از یک سو با حسرت به کشته شدگانم مینگرم

و غم نبودن و از دست دادنشان بر دلم سنگینی میکند و از سوی دیگر در آن دوردست ها لشکریان شیطان را می بینم

 که بر مرزهای قلبم آتش افروخته اند،قهقه ی مستانه شان تمام سرزمین دلم را پر کرده است و در انتظار آخرین حمله به سر می برند.

 

اما حالا که به دعــــــــــوت شما در این ســــــــــــرزمین نــــــــور

،جایی که محل رفت و آمد ملائــــــــک خـــــداست،قدم گذاشتم

با شـــــــــما عــــــــــــهد می بندم که یکی از همین شـــــب ها،

هنــــــگام ســـــــــحر در عین غافلگیری،با رمز لاالـــــــه الا اللّـــــه

به قلـــــــــــــــــب لشگر دشمـــــــــــــــــن حمــــــــله خواهم برد،

به امید آنکه شـــــــــــکوفه های ایمان دوباره در من گــــــــل کند

و زندگیـــــــــــــــــــــــم پر شود از یـــــــادِ خــــــــــــــــــــــــــــــدا.

"و کم من فئه قلبله غلبت فئه کثیره باذن الله و الله مع الصـابرین"

برایــــــم دعـــــــــا کنــیـــــــــد. . .

"ماهنامه امتداد"

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/1/14ساعت 11:0 صبح توسط به نام او... نظرات ( ) |

مگر نه اینکه تـــــو عاشقی و عاشق را هرگز خیال از دست دادن معشوق نیست؟

پس چرا مرا که می گویند ...

 

 

معشوقِ توام در طوفانِ سهمگینِ این دنیای جفاکار رها کرده ای...؟..

.

.

.

.

سری به این تنها مانده نمیزنی؟:(

 

 

هور نوشتی زیبا:آنقدر دست دست کردی که دارم از دســـت میروم

 


نوشته شده در جمعه 91/7/14ساعت 12:45 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

 

برایت تسبیـــــــــــح ببافم؟با کدام اشک؟

با کدام اشــــــــــک که به نخ بکشمشان؟

با کدام عشـــق که دانه هایش را بسازم؟

با کــدام دل که بخـــــواهد برایـــت ببافد؟

یادت نیست.....تسبیحم را پاره کردی....همه دانه هایش را ریختی بر روی دلمو رفتی..همین دیروز

درست زمانی که زیرسایه دلم آرام نشسته بودی....

انقدر زود فراموش کردی؟

من همه اشکهایم را درست در آخرین سحرم در ماه خدا ریختم تا برای تو تسبیح ببافم....

حالا ک دیگر نه ماه، ماه خداست و نه دیگر اشکی برایم مانده

می خواهی دوباره اشک بریزم؟

چشمانم دیگر خشک شده ....درست مثل یک کویر بی آب و علف که

در عطش بی آبی روز به روز خشک تر و خشک تر میشود..ــــــــــ..

میخواهی باری دیگر برایت تسبیح ببافم؟

خب باشد....برو و تمام دانه های تسبیحی را که  بر دلم ریختی پیدا کن

...نخش را که پاره کردی پیدا کن......آری همان اشک هایم را میگویم

پیدا کن و بیاور تا دوباره برایت  تسبیح ببافم...اگر میتوانی پیدایشان کن

من که بخیل نیستم .بیاور تا ببافم....

اشکانم را پیدا کنو به چشمانم پس بده تا سو بگیردو دوباره زیباتر ببافد

تا با چشمانی خیس و دلی آرام برایت اًمَــن یُجـــیب بخوانم

برای دلی ک چو دلم بود اًمَن یُجیب  بخوانم

که آرام باشد و درطوفان دلش خودش را گم نکند.....

دلِ من به جهنم....به هزار هزار طوفان....اصلا به درک...دلِ تو را عشق است:(

 

 

پ.ن:"دلــــــــــــم "غروبـــــــــــ.ـ کرده برایت  طلـــــــــــــوعش کن

اگـــــــــر میتوانی طلوعش کـــــــــن...


نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 4:5 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

من زمینی می خواهم از داردنیا به اندازه170در30

زیاد است؟

از این دنیا که چیزی به ما نرسید

یک تکه زمین که دیگر قابلمان را نخواهد داشت

نه دنیـــــا...؟... 

 

 

 

من می خواهم دراین چهار دیواریم پوسیده شوم....ولی خودم باشم و خودم

می خواهم تنها باشم ...درخلوت خودم با خدایم سخن بگویم

من از داردنیا یک قبر میخواهم....می خواهم برخلاف همیشه سر بر روی خاک بگذارم

اصلا میخواهم...خاک شوم

از دنیا که چیزی نصیب ما نشد لااقل من خودم را که شاید به زحمت یک مشت خاک شوم ابه دنیا بدهم...

مگر عیبی دارد؟!

طفلک هرچه به ما نداد یک تکه قبر که خواهد داد....به اندازه همین لطف باید چیزی گیرش بیاید خب!!

 

 

پ.ن:پوزخند...


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 5:48 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

دلــــــترا بــــارانــــی کن

تا قطرات باران دلت را بشورند

و پاک کنند هر غباری را که نباید از روز اول روی صفحه شیشه ایش می نشست

آنگاه دلت را به رُخ آسمان بکش

تا آدمیان بفهمند یک قطره باران دل چقدر با ارزش تر از باران آسمان است...

 

.

.

.

آن یکی زمین خدا را میشوید

این یکی خــــــانــــه خــــــــــــدا را

دلت را که بارانی کنی خودش صراطِ مستقیم را پیش میگیرد

....

 

 ملتمس نوشت:دلتان که بارانی شد....برای بیابان دلِِ ما هم دعایی بفرمایید

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/6/6ساعت 2:24 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

 

 

حالا دیگر خوابت هم بی خوابم میکند....بس نیست؟

این همه بی تابی و آشفتگی شبانه روزیم بس نیست؟

درعالم واقع پست میزنم در خواب خِرم را می گیری؟؟؟...!!!نشسته ای دم در خانه دلم که چه؟

که بدوزدیش؟؟؟بس نمیکنی نه؟..........باور نمیکنی که نمی خواهدت نه؟

چرا قبول نمیکنی که دلیلِ همه آشفتگی هایش تویی؟؟؟

از این آرامشِ نصفه نیمه اش هم نمیگذری نه؟آخر به چکارِ تو می آید این دل؟؟

نـــــــــــه یادم نرفته..........گفتم....بگذار تنها کسم برایم باقی بماند....من دیگر توان مراقبت از این خانه را ندارم

خودت بگذار برو.......اصلا بیا محبتت را پس بگیر و برو

 حاضر جواب گفتی:کاری به کار تو ندارم ...تـــــــــــو را نه....دلت را میخواهم.....دلت را

مثل همیشه به حساب نیاوردی حرف هایم را به

حساب نیاوردی و وقته پستِ نگهبانیم درست لحظه ای که پلک هایم سنگین شدو چشمانم روی هم رفت

برش داشتی و بردی............حالا که دلم در دست میروی بـــــــرو ولی آرام تر

برو و نگاهی به منِ بی دل نینداز ولی آرام تر

نینداز.....فقط دلم را به زمین نینداز.....از جنس شیشه است ....میشکند.....خورد میشود

حالا که از من دورشدی آرام بشین....آرام بشبنو با خودت عشق کن

به شغلِ شرافتمندانه ات افتخار کن

تو تنها دلــــــــــ .م را نبردی

تو خدای دلم را با خودت بردی....همه مهر را از دلم بردی

تو عشق من به یاس را از دلم ربودی

اصلا خودِ خودت را از دلم ربودی...خودِ خودم را از دلم ربودی

تو تنها کسِ بی کسیم را از من ربودی.....

جرمت سنگین تر از ربودن یک دل است ببــــــین

حالا تو برای من یک دلربا نیستی.....دل،ربایی...جرمی سنگین تر از آدم ربایی...ببــین

حالا که همه چیزم را با خودت بردی منِ بی دل را هم ببر....این یکی دیگر جرم نیست

من خودم خودم را به تو می بخشم:(.....

بی دل که نمیشود آسمانی شد...رنگین کمانی شد...خدایی شد....عاشق شد

ببین  بی دلها بکار آسمان و زمین نمی آیند..؟

مرا نیز با خودت ببر.....دلم مالِ تو فقط مرا نیز ببر

شاید در صراطی که تو قدم میگذاری من نیز هنرِ دل زنی یاد گرفتمو دوباره اهل دل شدم

صاحـــــــب دل شدم..................عاشق شدم

 

 

پ.ن: حاضری مجرم باشی ولی مرا نه" دلــــــــــــــــم "را با خودت ببری؟؟؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 8:23 صبح توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

گاهی رنگی ترین ها برایت بی رنگ میشوند

گاهی بهترین ها برایت بدترین میشوند

گاهی نبودن را برای کسانی میخواهی که همیشه درظاهر هستند

این گاهی ها فقط برای این جماعت زمینی ست

چون تنها آنانند که در اعماق قلبشان بوی ناخالصی به مشام میرسد

دوست ندارم این دوستی های گاه به گاه را

دوست ندارم این جماعت بی درد را

دوست ندارم دوست داشتنهای دروغینشان را

.........دوست ندارم این جماعت زمینی را

...خــــــدای مــــــهربان مــــــن

حالا که رنگی ترین ها برایم  عجیب بی رنگ میشوند

 بیاد میاورم تویی را که داشتنت جبران  تمام نداشته های من است

 

پ.ن:بیـــــــــــزارم ازتمام دلـــــــــــــهای سنگی صفتِ زمینی

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 5:32 عصر توسط به نام او... نظرات ( ) |

 

 

 

 

هرروز هفته دلم را سوار بر تاکسیِ دربِ منزل میکنم و می فرستمش به سوی تـــــ .و

می فرستمش به پا بوسیِ مزارت....

هرروز هفته دلم با گل و گلابِ در دستش میاید سرِ مزاره تـــــ .و 

و با عشـــــق می شوید سنگِ سفیدت را و با گلش زیبا میسازد آن را

آنقدر که هرکه از کناره تو می گذرد محو تماشایت میشود و برایت فاتحه ای زیره لب میخواند

زیرلب فاتحه ای میخوانند و بی خبرند ازا ینکه قرار است ثوابِ فاتحه هایشان به روحِ مرده ی من برسد

تو که عند ربهم یرزقونی دیگر نیازی به این فاتحه ها نداری!:)

خوب به یاد دارم اولین جمعه ای را که به دیدارت آمدم این قرار را گذاشتم و تـــــــــو سخاوتمندانه پذیرفتی:)

دلم را هرروز می فرستم پیش تو تا بدانی این خواهره کوچکت می خواهد خاطراتِ تمام روز های زندگانیش

با یادو نام تو ورق خورند.....تا بدانی این دل بدون تو در این دنیا تنها و بی کس است.. ... ..

اما جمعه ها با روزهای دیگر هفته کمی فرق میکند...!!...

جمعه ها خودم تاکسی میشوم برای دلم و پاهایم مرا می رسانند به سوی تو...

جمعه ها جای گلاب اشک های این دلِ شکسته سنگِ سفیدت را میشوید

 و قلبم برایت گلِ سرخ میشود و مزین میکند مزارت را...

جمعه ها من پیشِ امامم آبرو دارم به برکت نام زیبایت.....

جمعه ها درنامه سیاه اعمالی که به دست مــــــــهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می رسد

در میان آن همه گناه کوچک و بزرگ.....این جمله آبرو میشود برای من"سرمزار شهیده گمنامی بود".

نامت آبرو میشود برای من..............

من عاشقانه نوشته ام نامِ بی نامت را بر شیشه سیاه این دلم،تا خدا به حرمتِ نام مبارکت منور کند

 دلم را و پاک کند هرچه ناپاکیست از روی آن........

من میدانم...............................

نورِِِ نامت بر قلبـــــِ من، روزی آنقدر مرا به خدا نزدیک میسازد

 که در آسمانها بسوی معراجش به پرواز درمی آیم.........

تو را قسم به روشنی بخش همه نورها این قلب سند خورده به نام ربّم را بگیر و پله پله بالا ببر

تا برسم به او که منقلب کننده و طبیبِ قلب هاست....

قسم به لحظه پاک جان دادنت و زیبایی که در آن لحظه رویت کردی.....

نامــــ .ت را را عاشــــــــــقانه تا ابــــــد بر قلبــــــــــ .م حک میکنـــــــــم.....:(

 

                                   

                                  پ.ن:من این عشق پاکِ معنوی را به ارض و سماوات نمیدهمدوست داشتن 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/5/30ساعت 6:39 صبح توسط به نام او... نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت