من برای تو اینگونه تسبیح گفته ام... یـــــا دل....یـــــادل....یــــادل... یا اشک....یا اشک...یا اشک... یا عشق..یا عشق..یا عشق... بیـــــــا و بمان... بیــــــــــا و بمـــــــان و بشــــــــنو،نوای نامت برسرِ زیانِ دلِ بی قرارم را که چگونه به خاطره عشقت اشک از دیدگانش جاری ست... این بار بیا و بمان...دلم عجیب هوای عشق بازیت را کرده است بیا قراره این دلِ بی قرارِ من......بیا و اینـــــبار بمان بیـــــــا که من آخرین سحرم را درکناره سجاده ام گذراندم تا برای تو تسبیحی ببافم نه از سنگ...نه از مروارید و نه از بلور من در درگاه خدا اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برای آرامشِ دلـــــ ـــ ــی ک شکستم دعا کنم:( این سحر من در قنوتم با اشک برای دلِ شکسته تو دعا کردم:( پ.ن:گناهی کردم به وسعتِ دنیا!! من سعی کردم دلی را که برایم چو دلم بود به بیرون رانم با بــــــــغـــــــ ض بخوانید حرفِ دلـــــــــــم را کم کم به نبودنت عادت می کنم به نبودنِ نامت عادت میکنم کمکم تو را گم میکنم در کوچه پس کوچه های دلم............ گفته بودم این دل جای بازی نیست...!!...به عمقش که برسی غرق میشوی..... گفتی:این متروکه جایی بازی نیست پس جای چیست...؟...جای کیست......؟!.... گفتم:این متروکه دلِ من است...هم یار و هم مونسِ تنهایی من است... گفتی:به چشمم نمی آید این متروکه سیاه..!! گفتم نگو که می شکند از دستِ تو دلم.........گفتی:هرکه از این دل گذشت آن را شکست من نیز چون همه........دلِ تو بازیچه دستِ همه! گفتی و رفتی به دنبالِ بازیت رفتی و با خنجر جدایی ات خط انداختی بر دیوار این دلِ شکسته ام....... گفتم خراش مینداز بر شیشه دلم....خندیدی و رفتی پی بازی خودت!! رفتی و گم شدی در میان قلبِ من .........حالا هرچه بگردم نیستی دراین کوچه پس کوچه دلم......... رفتی و نگاهی نکردی به پشتِ سر..........نادیده گرفتی چشمانِ گریانِ دلِ مرا... حالا بیا و ببین...........هرچه ردِ خط خطی هایت روی دیوار کوچه پس کوچه های دلم را میگردم به تو نمیرسم....ببین که نیستی در میان قلبِ خسته من...:( من تو را دوست داشتم ولی مثلِ اینکه این دلِ شکسته تو را به جرم بازی هایت پس زد........ راستی دلِ من خلوتگه تنهایی من است......... متروکه سیاه که دیدی دلِ سیاه شیطان بود!! ایستاده بود در برابر چشمانت تا نبینی مرا...................!!... چـــــــــــــرا ندیِِِِِِِِِِِِـــــــدیم..؟... پ.ن:رفتی ولی..."دل" ..این واژه بی نقطه گاهی به وسعت بی نهایت برایت تنگ می شود گفتی:دنیــــــای منی گفتم:دنیا نــه!بگذار آسمـــــانت باشم گفتی:نمیــــشود وقتی نمی شود ...پس من آســـمان تو نیستم که منتظر نگـــاه آسمانیِ من باشی!! من برای تــ ـــ ـو همان دنیـــای پســـتم....... همان دنیایی که همه از آن به عنوان "روزگـــــ ـــارِ نامــــ ـــرد"تعبیر می کنند من برای تو همــــــان دنیای نامردم.......نه بیـــــــــش تر و نه کم تر... فقــــــــــــط دنــــ یـــــ ــا!! پ.ن:این چند خــــــط به آن چند خطی که نوشتی دَر!! بـــــــــــاور کن.!..خودت خواستی که دنیایت باشم....یادت هست؟!:( هه.. دنیـــــــا چه ها که به ســــــــر نیاورد!! دردِ دلتنگیت به روحم سرایت کرد و حالا روحم تنگ شد از دردِ دلتنگیت. . . امـــا نـه ...من این درد را بی درمــــــان می خواهم آری تــــــو درمانی اما من دیگر تویی را نمی خواهم که مرهـــم دردهای زخــم قلبِ شکسته ام باشد! "تــ ــ ـــ ـو" را نــــــــــه ! ولی دلتنگیت را چــرا هرگـز از یـاد نخواهمش برد! پ ن:تو را قســـم به عشـــــق من به یــاس ها بــــ ــ ـرو فقط برای لحــظه ای نباش..:(
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |